سلنا سلنا ، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

خداوندگار ماه

لحظات به یادماندنی زایمان

1393/12/24 15:42
نویسنده : بیتا
148 بازدید
اشتراک گذاری

امروز می خوام در مورد دقایقی صحبت کنم که اطمینان دارم هرگز از خاطرم محو نمیشن، دقایقی همراه با درد شیرین، دردی متعلق به من، منی که مادر بودن را 9 ماه به جسم و روحم آموزش دادم تا روز موعود فرا رسد...

شاید عجیب به نظر برسه ولی من با تمام وجود دلم می خواست زایمان طبیعی داشته باشم، دوره بارداریم رو به اتمام بود ولی هنوز درد زایمان شروع نشده بود، دخترک ناز من 9 ماهو 10 روز در وجود من پرورش یافته بود ولی بیشتر از این نمیتونستم برای رسیدن به خواسته خودم ریسک کنم، قرار بود در تاریخ 9 اسفند(شنبه)  اگر تا 48 ساعت آینده دخترکم به دنیا نیومد سزارین کنم، ولی سرنوشت بازی قشنگتری برام رقم زد...

ساعت حدود 10 شب بود که کمی زیر دلم درد گرفت فکر میکردم از همون دردهای کاذبیه که هفته آخر دچارش میشدم ولی وقتی نوع دردمو به مامانم گفتم اون با اطمینان گفت درد زایمانه ولی منو و همسری با خنده ناباوریمونو اعلام می کردیم، منی که بی صبرانه منتظرشروع درد زایمان بودم اشتیاق عجیبی در درونم حس کردم، فاصله بین دردهام حدود 30 دقیقه بود ولی دردی آروم و بی آزار بود و همین موضوع باعث میشد که من نا امید بشم ولی با این حال ورزش های قبل زایمان و پیاده راه رفتنو مرتب انجام میدادم، کنار مامانم نشسته بودم و یه عالمه پسته خوردم در صورتیکه می دونستم قبل زایمان باید تغذیه سبک داشته باشم تعجب  حدود ساعت 2 رفتم بخوابم، نزدیکیای ساعت 4 دل دردم شدیدتر شد بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن، همسری چشاشو باز کرد و من با لبخند گفتم واقعا مثل اینکه شروع شده و لبخند پر انرژیش جسم و روحمو برای شروع پروسه زایمان تشویق کرد... خلاصه من تا 4:45 ورزش میکردم که یه دفعه کیسه آبم پاره شد و به همراه مامان و همسرم رفتیم بیمارستان، همه چیز از قبل آماده بود رفتم تو سوئیتی که رزرو کرده بودیم، این سوئیت قابلیت اینو داشت که از لحظه شروع درد اونجا بودم زایمان در همون اتاق انجام میشد و بعد استراحت و یا به قول مامای مهربون بیمارستان 2 تایی (من و همسری) وارد میشیم و 3 تایی (من و همسری و نی نی) خارج میشیم .فاصله دردام کمتر شده بود و شدتش رو به افزایش بود، وقتی توسط مامان شیفت شب معاینه شدم دهانه رحمم 2 سانت باز شده بود و طبق گفته ایشون زایمان طولانی در پیش دارم، این حرف ناگهان منو از داخل تهی کرد، منی که 9 ماه تمام با خود هیپنوتیزم و باورهای قشنگ اعتقاد به زایمان بسیار خوب و عالی داشتم برام این حرف بسیار غیر منتظره بود و برای اولین بار به همسری گفتم فکر کنم اشتباه کردم زایمان طبیعی رو انتخاب کردم ولی اون اصرار داشت که بهترین انتخابو کردم و زایمان عالی پیش رو دارم، ساعت 7 شیفت مامای بیمارستان عوض شد و یک فرشته از آسمون برای من حاضر شد، فرشته ای به نام خانم محمدی، وقتی با لبخند بالای سرم اومد من از شدت ناراحتی و درد تمام تنفس های مربوط به زایمان فیزیولوژیک رو فراموش کرده بودم و اون پس از معاینه بهم گفت خیلی عالیه دهانه رحم 3 رو به 4 باز شده و تمرکز منو به تنفس ها مخصوص دوره اول زایمان سوق داد، دردها لحظه به لحظه بیشتر میشد و همسری از ماساژ من دست نمیکشید، مامانم با نشون دادن کارت پرستاری خواست چند دقیقه پیشم باشه که این چند دقیقه به لطف خدا و مهربونی خانم محمدی تبدیل به ساعت اتمام زایمان شد، دستای نوازشگر مامانم و ماساژهای پر انرژی همسرم و دعاهای پشت در فامیل های خوبم باعث میشد من با تمام وجود آرامشو از دست ندم و به آهنگ ملایم و تنفس های دوره دوم زایمان تمرکز کنم، ساعت 10 در معاینه سوم دهانه رحمم حدود 7 سانت باز شده بود و جمله خانم محمدی که گفت: (بیتا جان عالیه خیلی خوب پیش رفتی چیزی دیگه نمونده رو آهنگ تمرکز کن و لبخند بزن آفرین لبخند بیشتر ) هنوز توی گوشمه و با یاد آوری اون لحظه لبخندی به پهنای صورت میزنم، زنگ زدن به خانم دکتر مصطفوی، دکتر خوبی که در تمام مدت بارداری مادرانه برایم دلسوزی میکرد و با کلام انرژی بخشش باعث میشد از نظر عاطفی در کنارش آروم باشم، همین رابطه قشنگ بینمون باعث شد 15 دقیقه چقدر به نظرم طولانی به نظر برسه و ایشون هم با حسی مشابه حس من نزدیکیای بیمارستان ماشینشونو ول کردن تا سریعتر پیش من بیان، وقتی وارد اتاق شدن سعی داشتند با لبخند روی صورتشون اضطراب درونشون رو پوشش بدن ولی رابطه ما فراتر از ظاهر بود، اضطراب ایشون به دلیل بسیار سریع بودن روند زایمان بود هیچ کسی باور نمیکرد فاصله بین 7 سانت تا زایمان این قدر سریع پیش بره ولی خدا رو شکر به موقع رسیدن. تخت برای زایمان آماده شد و دردهای من بسیار شدید خستگی شب گذشته و تحمل دردها تا اون لحظه باعث شده بود چشمام تمایل به بسته شدن داشت، دخترم فاصله زیادی تا به دنیا اومدن نداشت ولی من خسته بودم و زورم کافی نبود بهم سرم فشار وصل کردن و تشویق های اطرافیان ادامه داشت، خانم دکتر بهم گفت بیتا جان اگر تا 20 دقیقه دیگه زایمان نکنی مجبورم سزارینت کنم و این حرف برای من مصادف بود با نابودی، باید با تمام وجود تلاش میکردم  زمان سریع میگذشت و این پیام در مورد 15 دقیقه دوباره تکرار شد خدایا کمکم کن خدایا بهم انژی بده همسرم دستامو محکم بغل کرده بود و برام دعا میکرد، نم اشک رو به وضوح در نگاه مامانم میدیدم تشویق ها و ماساژهای خانم محمدی ادامه داشت، من نباید شکست میخوردم نباید... 10 دقیقه مونده بود به اتمام زمان که من تونستم دختر عزیزمو به طور طبیعی به دنیا بیارم، چند لحظه پس از به دنیا اومدن دخترم گذاشتنش روی قفسه سینم و من غرق در لذت و آرامش شدم ، خداوند دختری سالم و زیبا به ما هدیه کرده بود و این تکامل خوشبختی زندگی من و همسرم بود...

niniweblog.com

پسندها (1)

نظرات (0)