سلنا سلنا ، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

خداوندگار ماه

سالروزی جاوید برای تو...

سالروزی برای تو و یک عمر حس عاشقانه برای من... دخترکم امروز یک ساله شد، سالی شبیه به آرامش یک نسیم بهاری، هیاهوی یک باد پاییزی و گرمای یک ظهر تابستان روحمان را نوازش کرد و گذشت، گاهی روزهایم مشتاقانه به دیدار شب میرفتند و شبهایم در انتظار سحرگاه نگاه تو، هر چه گذشت مادرانه نوازشت کردم و تو کودکانه پاسخم دادی، یاد گرفتم صبورانه کنارت باشم و یاد گرفتی با نگاهت آرامم کنی، ولی امروز آنقدر بزرگ شدی که با دستان کوچکت مرا ناز مادرانه میدهی و این لمس دستانت چقدر دلچسب و شیرین است برایم، این روزها با هر قدمت دلم در سینه میکوبد و با هر باز زمین خوردنت روحم خراش بر میدارد و چقدر صمیمانه خنده های شیرینت مرهم زخم هایم میشود، وقتی بی حوصله در کنار می ا...
10 اسفند 1394

اولین قدم های کوچک او...

مدتهاست برای توی کوچولو چیزی ننوشتم کوچولوی 10 ماه و 20 روزه من، روزهامون خیلی سریع سپری میشن و من از قافله عقب موندم... سلنای ناز من مثل یک گل روز به روز شکفته تر میشه و من کمی خسته تر از روزای قبل، این روزها سر من و بابایی خیلی شلوغ شده یه اسباب کشی پیش رو داریم و تغییر کار بابا، فعلا مدتیه کمی خونه سیمین جون هستیم کمی خونه خودمون و اکثرا در جاده، توی نازنین هم با این تغییرات خودتو وقف دادی ولی گاهی جوصلت سر میره و شرایط جدیدت برات خسته کننده میشه، زیبای من چقدر عجله داری برای دندون در آوردن؟؟؟ تا هفته پیش 8 تا از دندونات با سرعت باورنکردنی در اومدن ولی از مسائل غیرقابل باور پدیدار شدن دندونهای آسیات در این هفتست اونم قبل از دندونهای نی...
30 دی 1394

قدم قدم با دخترم

یه سلام عاشقانه یا بهتر بگم یه سلام مادرانه، مادر بودن آنچنان سریع مانند پیچکی زیبا سراسر وجودم رو در بر گرفت که گویی سالهاست  قلبم مثال دیوار خانه مادربزرگ با آن عجین شده است. دخترکم بزرگ میشود و زمان به سرعت سپری، این روزها شنیدن کلمه (( ما ما )) از دهان زیبایش مرا بسیار به وجد می آورد در صورتیکه تا چند هفته پیش  (( آدا آدا )) نوای لحضات شیرین ما بود، زمانی که گرسنه میشود به چشمانم نگاه میکند و می گوید (( مم )) یعنی زمان شیرخوردن من فرارسیده مامان و در این زمان هیچ غذای کمکی جای شیرش را نمیگیرد، بیشتر به مزه ها اهمیت میدهد تا خود غذا، عاشق دوغ و ماست و میوه هاست، کوچولوی من  سه هفته زودتر از همسالانش غذا خوردن را شروع کرد چو...
4 مهر 1394

مرواریدی پنهان

سلام ،سلامی از سر شوق و هیجان، بار دیگر بهانه ای زیبا باعث طغیان عواطفمان شد... دخترکم حدود یک ماه بود که به شدت آب دهان میریخت و میل به بلعیدن همه چیز داشت، دستان کوچکش را در دهان میگذاشت و مانند یک بستنی خوشمزه شروع به خوردنش میکرد، هرگز حس زیبای قلقلک انگشتم را زمانیکه در دهانش میگذاشتم فراموش نمیکنم، در میان خنده های زیبای دخترم سفیدی کم رنگی از زیر لثه معلوم بود و ما می دانستیم این نوید خبری زیباست... فرشته کوچکم از دیروز صبح بهانه گیر شده بود که برایمان عجیب بود، لحظه ای آغوشم را ترک نمیکرد و بی اشتهایی اش نگران میکرد، شب طبق عادت انگشتم را در دهانش گذاشتم تا کمی آرام بگیرد، ناگهان تیزی کوچکی حس کردم، باورم نمیشد فکر کردم شاید چ...
6 مرداد 1394

درسی بزرگ از فرشته ای کوچک

سلام ، امروز می خوام براتون یه خاطره که برای خودم درسی بزرگ بود تعریف کنم، چند روز پیش خیلی بی حوصله بودم از اون روزهایی بود که حتی حوصله خودمم نداشتم چه برسه به داشتن یه صورت خندون برای دخترم، تا به امروز سعی میکردم اجازه ندم هیچ چیزی بین بازیهای شیرین من و دخترم فاصله بندازه ولی اون روز بازی هامونم رنگ و بوی دیگه ای داشتن، سعی می کردم الکی باهاش بخندم الکی براش شعر بخونم ولی سلنای من نمی خندید، به اصرار مامان و بابام و همسرم بعد از ظهر رفتیم پارک، سلنا عاشق بیرونه عاشق دیدن درخت ها، آسمون و این حس قشنگش با لبخند روی لباش به خوبی نمایان میشه ولی اون روز تمام مدت اخم کرده بود، اصلا نمیخندید ساعتها میگذشت و من این بی حوصلگی دخترم رو به حساب خ...
5 مرداد 1394

عادت های زیبا

سلام، امروز میخواستم در مورد عادت های دختر کوچولوم بنویسم، عادت هایی که گاهی ماهانه و گاهی به طور هفتگی عوض میشن، دخترم این روزها عادت به دست خوردن پیدا کرده هفته گذشته دستشو مشت میکرد بعد میذاشت توی دهنش و گاهی میخواست در همین حالت مشت دومم بزاره تو دهنش که به ظور یقین تو دهن کوچولوش جا نمیشدن و به لیس زدنشون اکتفا میکرد، این هفته همین کارو انجام میده ولی دستشو باز میکنه و می خواد انگشتاشو با زبونش لمس کنه ولی گاهی به قدری دستشو داخل میبره که حالت تهوع بهش دست میده، عزیزم انقدر با لذت اینکارو انجام میده و ملچ و مولوچ میکنه که انگار خوشمزه ترین غذای دنیا رو میخوره، یک بار هم وقتی داشت انگشتاشو میبرد طرف دهنش اشتباهی یکیشون رفت توی بینیش و دخ...
26 خرداد 1394

روزهای قشنگ پس از تولد

سلام دوستای خوبم،امروز لحظه های قشنگی رو با خاطرات روزهای اول تولد دخترم سپری کردم, روزهایی که هرگز برنمیگردن و تنها یادگار اون روزها عکسها هستند, دخترم روز به روز بزرگ و بزرگتر میشه و ما شاهد رشد جسمی و عاطفی نازنینم هستیم...       ...
27 ارديبهشت 1394

واکسن دو ماهگی دخترم

امروز میخوام در مورد روزی بنویسم که دخترک کوچولوم واکسن زد، واکسنی که شاید تنها چند ثانیه طول کشید اما دردش هنوز توی قلب من باقی مونده... روز دهم اردیبهشت بود، روز موعود، روزی که از هفته قبلش اضطرابشو داشتم، از جاری خوبم آذین که دختر کوچولوش (آوینا) 55 روز از سلنای من بزرگتره تمام راهنمایی های لازمو پرسیده بودم و اون مثل یک خواهر نگرانی های منو درک میکرد و بهم دلداری میداد، قرار بود همون روز بریم ویلای نیکان و آذین ولی من مردد بودم، نمیدونستم بعد از زدن واکسن چی پیش میاد نکنه تب دخترم خیلی بالا بره نکنه پای کوچولوش ورم کنه و درد بکشه و هزاران استرس که باعث میشد یا واکسن زدنو به دو روز بعد موکول کنم یا اصلا نرم،منو بابایی در همین درگیری فک...
22 ارديبهشت 1394

لحظات دوست داشتنی کنار هم

سلام ، سلامی به خوشبویی عطر تن تو، امروز دیدم خاطرات مثل باد بهاری از لحظات زندگیمون عبور میکنن و به مرور از یادمون پاک میشن و من هنوز هیچ کدومشونو ثبت نکردم، روزهامون پر از قشنگیه زمانهایی که به هم نگاه میکنیم و حرف همدیگرو از نگاهامون درک میکنیم، همیشه میگفتن زبون نوزاد گریه هست ولی تو اینجوری نیستی گل قشنگم تو حرفاتو با یه صدای خوشگل که از ته گلوت میاد به من میفهمونی، زیبای من وقتی گرسنه میشی اول با اه اه به مامان میگی گرسنه ای و اینقدر صبوری میکنی تا بتونم از وجودم بهت مهر بدم ، لحظاتی که شادی و سرزندگی در تمام وجودت موج میزنه برای ما حرف میزنی و دستا و پاهاتو تو هوا تکون میدی و صداهایی مثل قه و قا که از ته گلوت میاد تمام وجودمونو پر از ...
31 فروردين 1394