سلنا سلنا ، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

خداوندگار ماه

درسی بزرگ از فرشته ای کوچک

1394/5/5 1:16
نویسنده : بیتا
76 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ، امروز می خوام براتون یه خاطره که برای خودم درسی بزرگ بود تعریف کنم، چند روز پیش خیلی بی حوصله بودم از اون روزهایی بود که حتی حوصله خودمم نداشتم چه برسه به داشتن یه صورت خندون برای دخترم، تا به امروز سعی میکردم اجازه ندم هیچ چیزی بین بازیهای شیرین من و دخترم فاصله بندازه ولی اون روز بازی هامونم رنگ و بوی دیگه ای داشتن، سعی می کردم الکی باهاش بخندم الکی براش شعر بخونم ولی سلنای من نمی خندید، به اصرار مامان و بابام و همسرم بعد از ظهر رفتیم پارک، سلنا عاشق بیرونه عاشق دیدن درخت ها، آسمون و این حس قشنگش با لبخند روی لباش به خوبی نمایان میشه ولی اون روز تمام مدت اخم کرده بود، اصلا نمیخندید ساعتها میگذشت و من این بی حوصلگی دخترم رو به حساب خستگی یا گرسنگی میذاشتم،اما بعد از برطرف کردن نیازهاش باز هم غمگین بود، پدرجونش (بابای خودم) هر چی باهاش شوخی میکرد براش اهمیتی نداشت حتی خود منم وقتی کلمه ب ب ب ب رو که باعث قهقهش میشد به زبون مباوردم باز هم نمیخندید، دختر کوچوتوی من با همه قهر کرده بود. یکدفعه به خودم اومدم و دیدیم اون هرگز منو اینقدر پژمرده ندیده بود و این تغییر رفتارش میتونست تنها دلیلش من باشم، از کالسکش بلندش کردم به چشماش نگاه کردم و با لبخندی از ته دلم قربون صدقش رفتم، دخترم خندید باهام آشتی کرده بود، پرتش کردم به هوا و باز هم از ته دل خندید...

اون روز متوحه شدم من دیگه تنها برای خودم زندگی نمی کنم، من با تظاهر کردن نمی تونستم حس قشنگی به دخترم منتقل کنم و اون گول لبخند مصنوعی منو ار پشت یه دل گرفته نخورد، این فرشته کوچولو به من یاد داد احساس من براش اهمیت داره نه خنده و شوخی های مصنوعی. دختر خوبم هرگز اجازه نمیدم هیچ کدورتی بر روی خاطر لطیف تو سایه بندازه و این رابطه عمیق احساسی بین ما خدشه دار بشه...خدایم به خودت میسپارمش.

niniweblog.com

پسندها (1)

نظرات (0)